مناظره آن و جودی: آمارها و کلیشه‌ها

آن و جودی، دو نوجوان از دو قاره مختلف، با تجربه مشابه، زندانی بودن پدر، گفت‌وگویی با هم انجام داده‌اند و از تجربه‌هایشان گفته‌اند. در این قسمت از گفت‌وگو که با کمک موسسه «خانواده‌های بیرون» در اسکاتلند تدارک دیده شده، این دو نوجوان از تجربه‌شان از شنیدن تکراری کلیشه‌ها که بعضی از آن‌ها مبتنی بر آمار هستند، با هم صحبت می‌کنند. آن‌ها از راه سختی با هم حرف می‌زنند که گاهی مجبور شدند به تنهایی و بدون داشتن حمایت از جانب جامعه و اطرافیان‌شان طی کنند.

من فکر می‌کنم کلیشه‌‌های عجیبی

درمورد کسی که تحت تاثیر

زندانی شدن والدینش قرار گرفته، وجود دارد، این که چطور باید رفتار کند یا ظاهرش چطور باید باشد

نمی‌دونم، چیزایی شبیه این. می‌دونی،

حتی این که چطور باید لباس بپوشند. «خب، این، دانش‌‌آموزی است که قراره

دیر سر کلاس بیاید و در تمام درس‌هایش تجدید خواهد شد،

و بندرت در مدرسه حاضر خواهد شد. آن‌ها (که والدین‌شان زندانی است)

از نظر تحصیلی پیشرفت نمی‌کنند، آن‌ها احتمالا

خیلی باهوش نیستند؛ آن‌ها آینده‌ای نخواهند داشت.»

یا چیزایی مثل این. این‌ها کلیشه‌ هستند، چون دیگران

این اطلاعات را کنار هم می‌گذارند و خیلی روشن به تو می‌گویند که اگر تو

والدی در زندان داری، با احتمال ۳۰ درصد بیشتر از بقیه

خودت زندانی خواهی شد. و من اینطوریم که: خوب! خیلی هم عالی!

وقتی از ۱۲ سالگی این حرف‌ها به تو گفته می‌شه. بعد،

تو به جایی می‌روی که در آن همه اطرافیان تو

سعی می‌کنند بفهمند چه می‌خواهند برای

زندگی‌شان بکنند، ولی در ضمن به تو می‌گویند که ۳۰ درصد بیشتر از بقیه احتمال دارد

هیچ کدام از برنامه‌هایت عملی نشود. و

این حرف‌ها سال‌ها به تو گفته می‌شود، می‌دونی منظورم چیه؟ و

حتی در کلاس‌های تاریخ، وقتی شروع می‌کردند به صحبت درباره

زندان، همیشه من را گیج می‌کردند که چقدر …

چقدر بی‌تفاوت بودند وقتی درباره

عدالت کیفری حرف می‌زدند. آن‌ها هیچ وقت … برای من همیشه خیلی

جالب بود که چطور هیچ‌کدام از معلمان تاریخ من هیچ‌ وقت

نظری از خودشان نداشتند. آنها همیشه سوئیس بودند،]نه در آمریکا که ما زندگی می‌کنیم.[ همیشه!

آنها تقریبا هرگز به تو نمی‌گویند دقیقا

نظرشان چیست. و خیلی وقت‌ها در انتهای

طیفی هستند که تو اصلا دوست‌ نداری باهاشون مرتبط باشی.

اما آن‌ها اینطوریند که «هوم، برای همین است که ساکتی، برای این است که

وقتی الان این ویدیو داره پخش می‌شه کاملا ساکتی،

برای همین است که حتی این فیلم مستند را تماشا نمی‌کنی؛

و سرت توی فیس بوکت است. (چون والدت زندانی است)» ولی، نمی‌دونم، من فکر می‌کنم

شکستن این کلیشه‌ها بسیار مشکل است، به خاطر این که

این حرف‌ها با تکرارشان ملکه‌ ذهن تو می‌شوند.

به خودم می‌گویم: «باشه، من خودم تصمیم می‌گیرم، اما اگر … ، اما اگر …،

، اما اگر …، اما اگر ]حرف‌هایی که به تو گفته‌اند، درست باشد.[» چون به تو گفته می‌شه: «این ]کلیشه‌ها، مثل زندانی شدن[ می‌تونه اتفاق بیافته.»

این طور بود که از سن بسیار پایین این اضطراب مداوم را

درباره‌ آینده داشتم و در این درگیری فکری بودم

تا … احتمالا تا زمانی که نوشتن کتاب را شروع کردم،

وشروع کردم احساساتم را درک کنم. تا آن زمان احساس نمی‌کردم

قرار است در این موقعیت جا بیافتم؛ احساس نمی کردم می‌توانم

موفق باشم و دستاوردی داشته باشم. من همه چیزهای لازم

برای موفقیت را داشتم و

راهی پیش پایم بود که مرا به آن‌چه می‌خواستم می‌رساند، هر چه که

برای خودم می‌خواستم، داشتم، و فکر کردم که من

سزاوار این نیستم که به خاطر کاری که نکرده‌ام،

فقط به خاطر شرایطم، به سرنوشتی دچار شوم که به من گفته شده. زحمت زیادی

می‌برد که نگرش خودت نسبت به خودت را عوض کنی، چون مدتها به تو تلقین کرده‌اند

که زندگی‌‌ات ناچار مسیر خاصی را دنبال می‌کند،  

می‌فهمی؟ تا برسی به نقطه‌ای که بگی: شرایط من قرار نیست

کسی را که خواهم شد، بسازد. فکر می‌کنم

این طرز تلقی، تو را به مسیری که باید بروی هدایت می‌کند. این،

یک کلنجار فکری هر روزه است. این که پدرم

زندانی است،‌ واقعیتی است که باید از آن بگذرم؛

این تغییر نگرش دائمی است، چون من دوباره

به این چالش‌های فکری برمی گردم، و مجبورم

برگردم، خب، من این را تصدیق می‌کنم که این فکرها و نگرانی‌ها

وجود دارند، ولی این، تمام واقعیت نیست … واقعیت این است که من راه درازی را آمده‌ام.

واقعیت این است که من همین الان تکلیفم را به موقع تحویل دادم.

حتی اگر تنها کاری که کرده‌ام، ارسال به موقع یک مقاله ۳۰۰۰ کلمه ای باشد،

آفرین به من، می‌دونی منظورم چیه؟

من در این پروژه عالی یا خوب یا متوسط گرفتم. از این پروژه نمره عالی گرفتم.

این پروژه را خیلی بهتر از آن چه فکر می‌کردم پیش بردم،

امروز روز خوبی بود چون توانستم چیزی تولید کنم.