آن و جودی، دو نوجوان از دو قاره مختلف، با تجربه مشابه، زندانی بودن پدر، گفتوگویی با هم انجام دادهاند و از تجربههایشان گفتهاند. در این گفتوگو که با کمک موسسه «خانوادههای بیرون» در اسکاتلند تدارک دیده شده، این دو نوجوان از تجربهشان در مدرسه و حمایتهایی که دریافت کردند یا نیاز داشتند تا دریافت کنند با هم صحبت میکنند. آنها همچنین از داغ ننگی که خانواده و کودکان زندانیان با خود حمل میکنند و اثراتی که بر آنها میگذارد حرف میزنند.
می دانم که در کتابت هم گفتی
که خیلی روی مدرسه تمرکز کردی و تلاش کردی
نمرههایت را بالا نگه داری و چیزهایی از این دست.
می دانم، برای من، مدرسه راه فرار بود.
برای اینکه آنجا بودم که بیاموزم. من با آموختن و خوب درس خواندن در مدرسه
برای خودم فرصتهای بیشتری فراهم میکردم
در مدرسه. به علاوه فقط با در خانه نبودن،
و اینکه مجبور نباشم تفاوت
در خانه و در مدرسه بودن را تجربه کنم. به خاطر این که
تو با افراد دیگری احاطه شدهای، مجبور نیستی
فقط در خانه بشینی و فکر کنی
«وای! پدرم کجاست؟»
این، نقشیه که مدرسه می تواند داشته باشد… برای من یک راه فرار بود،
اینکه اگر تمرکزم را بر این و عملکرد خوب در آن بگذارم، می توانم موفق شوم.
و در نهایت مانند پدرم نخواهم شد و در موقعیت الان او نخواهم بود.
درست مثل فرار کردن از (واقعیت زندانی بودن پدرم)
آیا تو هم چنین احساسی داشتی؟ یا اینکه …
بله. من هم فکر می کنم که این، به نوعی
به کلیشهها ها هم گره خورده است. چون تو به سختی تلاش می کنی
که در این چارچوب و فضای از پیش تعریف شده فرو نروی
و مردم به تو می گویند: «قرار است در نهایت همین طور شوی (و به زندان بیفتی)
تو قرار است اینطوری شوی.» نه
نه، نه، نه، نه. یا به نقطه ای می رسی که (می گویی)
«من این را نمی خواهم»، بنابراین بیشترین تلاش خود را میکنی
تا هر چیزی باشی مگر آن. و بنابراین
نمیدانم. من همچنین احساس میکنم به خاطر
بعضی موقعیتها … این طور نبود که من
به منابع و امکانات بی پایان دسترسی داشتم.
میدانی؟ داشتن این نوع امکانات
به مرور زمان به دست میآیند. این نوع امکانات
بعد از صحبت کردن و
و حرف زدن با دیگران درباره موقعیتم به دست آمد.
زیرا آدمهایی آن بیرون هستند
که اهمیت میدهند و خواهند داد، متوجه هستی؟
به تو کمک خواهند کرد، و من در این مورد چیزی نمیدانستم تا زمانی که
من این کارها (کتاب نوشتن و حرف زدن درباره تجربهام) را شروع کردم.
و این، مایه تاسف بود، برای اینکه دوست داشتم
خیلی زودتر در این باره بدانم.
زیرا احساس میکنم
حتما سیستم حمایتی خیلی بهتری
می داشتم و زودتر متوجه میشدم
چگونه بهتر تقاضای کمک کنم
چون، نمیدانم، مثل این است که
تو به این طرز فکر میرسی که باید
همه کارها را خودت انجام دهی، چون
باید خودبسنده باشی. باید
به خودت متکی باشی. باید خودبسنده باشی.
و مثل این است که باید ده بار سخت تر تلاش کنی
تا به نقطه ای برسی که
میخواهی. بنابراین، مثل این است که بخواهی
کاری را در این زمینه انجام دهی، بعد
باید ده بار بیشتر تلاش کنی
تا به مدرسه یا دانشگاهی که خیلی
خیلی، خیلی به آن علاقه داری برسی. متوجهای؟
مخصوصا، نمیدانم، برای من
دانشگاههایی بودند که نرخ پذیرششان زیر ده درصد بود.
به خودم میگفتم
امکان ندارد (که به این دانشگاه راه پیدا کنم) و سپس در نهایت
اتفاق افتاد. به خودم گفتم: امکان ندارد،
من واقعا اینجا هستم. شروع کردم به شک
به واقعیت، در تمام سال اول دانشگاه.
سپس کووید اتفاق افتاد و من همچنان
در حال به چالش کشیدن واقعیت بودم. اما، بله
نمی دانم. من فکر میکنم مدرسه هم
یکی از چیزهایی بود که همیشه به خود میگفتم
باید در آن خوب عمل کنم
مثل اینکه واقعا گزینه دیگری نداشتم.
مثل این بود که مسیر تحصیلی شبیه
یکی از راه ها، یکی از تنها راههایی است
که در دسترس من بود
و درهایی به سوی موقعیتهای دیگر به سوی من میگشود
میدانم که برای من، اینکه واقعا
به دانشگاه راه پیدا کنم، اتفاق بزرگی بود،
به خاطر همه آنچه در حال اتفاق افتادن بود،
مثل برگزاری دادگاههای پدرم و چیزهایی از این قبیل، و
اینکه بتوانم از آنها گذر کنم و همچنان
نتیجه خوبی از آن حاصل شود،
برایم اتفاق بزرگ و مهمی بود. نه تنها برای من که حتی برای خانواده.
همه پشت من ایستادند و
تشویقم کردند: «میتوانی انجامش بدهی.»
احساس فوق العاده ای بود. اما این إحساس را نداشتم تا زمانی که
رسما وارد دانشگاه شدم.
چون قرار بود حقوق بخوانم،
خیلی اوقات به خودم شک میکردم،
بیشتر به خاطر موقعیتی که قبلا در آن بودم،
و به خاطر این که پدرم در زندان بود،
از خودم میپرسیم آیا این موضوع بر آینده شغلی من به عنوان حقوقدان تاثیری خواهد گذاشت؟
به این خاطر
اگر چه آن حکم برای من صادر نشده بود،
إحساس میکنم که محکومیت من است.
بنابراین، به خاطر جرمی که پدرم برای ارتکاب به آن محکوم شده بود …
زمانی که به عنوان وکیل به دادگاه وارد شوم،
قاضی خواهد گفت: «اوه نه، تو را قبلا اینجا دیدهایم،
به خاطر این که
وقتی ۱۲ سالت بود، اینجا بودی، بنابراین
الان نمیتوانی این کار (وکالت) را انجام دهی،
برای اینکه تو در سمت نادرست قانون هستی،
نه سمت درست آن.»
اما فکر می کنم با این حال مردم متوجه نمیشوند
که کودکان و نوجوانان
با تجربه حضور در سیستم قضایی کیفری
میتوانند، در این سیستم، کمک کننده باشند. زیرا ما میتوانیم
اطلاعاتی از درون سیستم بدهیم. اطلاعاتی مانند
«این، مشکل [سیستم] است. این چیزی است
که باید تغییر کند تا سیستم بهبود پیدا کند.»
به جای این که تنها ما (کودکان و نوجوانان) را از
پیش رو و جلوی چشم بردارند و به آنچه
میگوییم گوش ندهند، به نظر من، این موضوع بسیار قابل توجه است.
و این طوری بود که به گروهی به نام
«محکومیت من» پیوستم که توسط انجمن «خانوادههای بیرون» اداره میشود.
و این گروه بسیار عالی است. زیرا آنها فقط
گروهی از کودکان و نوجوانان هستند. ما فقط با هم ملاقات میکنیم،
با هم فعالیتهایی انجام میدهیم، حرف میزنیم، اما این خوب است
که فضای امنی داشته باشی که فقط
بتوانی احساساتی از این دست را بیان کنی: «امروز حال خوبی
ندارم، چون فلان اتفاق افتاده.»
و بقیه افراد گروه میگویند: «درسته، موقعیتت را
درک میکنیم.» اگر چه با این وجود هم
کودکان و نوجوانانی که آنجا هستند،
بسیاری از آنان هم به خودشان شک میکنند،
(مثلا به خودشان میگویند:) «چون والدین من زندانی بودند
من نمیتوانم. … به نظر میرسد که آخر و عاقبت من هم همین خواهد بود.»
چون چنین چیزی در سابقه خانوادگی آنهاست،
انگار (زندان رفتن) در وجود آنها نیز حک شده است.
آنها می گویند: «خوب، این برای پدرم اتفاق افتاد،
برای پدربزرگم و برادرم یا هر خویشاوند دیگری هم اتفاق
افتاده،» و در ادامه فکر میکنند: «خوب،
زندان، تنها مکانی است که من میتوانم بروم.» اما این طور نیست!
و در این گروهها، من به نوعی تلاش میکنم
تشویقشان کنم و این طور نشان دهم که
«این لزوما قرار نیست آینده تو باشد: تو
میتوانی آینده خودت را همان گونه که میخواهی بسازی.
اگر سخت بکوشی. آنها میتوانند سعی کنند. …»
یکی از نوجوانها
خیلی به خودش سخت میگرفت و حسابی منفی بافی میکرد:
(مثلا میگفت:) «وای، پدرم در زندان است و من هم سر از زندان در خواهم آورد» و من گفتم: “نه، نگاه کن و ببین
به چه چیزهایی فکر می کنی، در چه کاری خوب هستی،
از انجام چه کاری لذت می بری؟» و چیزی که او از آن لذت میبرد، بازی راگبی بود.
و من گفتم: «خوب، چرا
آن مسیر را پی نمیگیری؟» بله، مسیر دانشگاهی نیست
ولی راه تو لزوما نباید دانشگاه باشد،
حتما نباید اینگونه باشد.
کاری را انجام بده که از انجام آن لذت میبری و میدانی
اینقدر دوستش داری که میخواهی در آینده هم انجامش بدهی،
و پس لازمه که خودت را از
این طرز فکر برای دقایقی دور کنی که «این، تنها
راهی است که من می توانم در آن قدم بگذارم.» این درست نیست.
و من هم به خیلی از این موضوعات فکر میکنم،
همانطور که عنوان کردی، بنا بر آمار و اینطور چیزها،
تو (به عنوان کودک فرد زندانی) سی درصد شانس بالاتری داری
که به زندان بیفتی، اگر یکی از افراد خانوادهات به زندان رفته باشد.
-این آمار مقدار زیادی تو را ناامید میکند،
چون فکر میکنی که زندان، تنها مسیری است که …
… می توانی در آن پیش روی.
من فکر میکنم که قطعا یک راهی بوده،
خیلی راجع به این موضوع فکر کردم، و گمان میکنم …
شرایط برای من خیلی متفاوت بود اگر ……. پدرم
وقتی من حدود ۹ ساله بودم حکم زندانش شروع شد،
و برای من، و شرایط برای من خیلی متفاوت بود،
حتی با طرز تفکر امروزم، اگر
از همان روز اول، منابع و امکاناتی برایم فراهم بود،
و همچنین شرایط برای دیگرانی که زندگیشان خارج از زندان، تحت تاثیر
مجازات حداکثر حبس یک فرد خاص قرار گرفته است، میتوانست متفاوت باشد.
متوجهی چه می گویم؟
فکر می کنم … نمی دانم
من از همان ابتدا شروع نکردم به شرکت کردن در جمعها
و صحبت در مورد این موضوع، تا زمانی که
تقریبا ۱۸ سال داشتم. من تقریبا ۱۸ سالم بود،
این یک شکاف سنی قابل توجه بود و پیدا کردن
آدم هایی که تجربه مشابهی دارند،
خیلی بعدتر در زندگی من اتفاق افتاد. اگر
میتوانستم خیلی زودتر
و از ابتدای راه آنها را پیدا کنم،
خیلی کمک بیشتری به من میکرد. زیرا در آن زمان
میتوانستم
این طور گفتگوهای معنادار با دیگران را شروع کنم و
با آنها ارتباط برقرار کنم. و صادقانه بگم،
اولین باری که به انگلیس آمدم
در سال ۲۰۱۹ و به «ائتلاف جهانی کودکان دارای والد زندانی» رفتم، آن موقع
یکی از اولین دفعاتی بود که
حس کردم که در جمعی هستم که واقعا مرا درک میکنند.
زیرا همه تا اندازهای
دقیقا آن چیزی که تجربه میکردم را درک میکردند،
و من این احساس را نداشتم که توسط آنها قضاوت میشوم.
هیچ احساس گناه یا شرمی نداشتم،
وقتی راجع به (زندانی شدن پدرم) صحبت میکردم. و این،
برای من خیلی چیزها را تغییر داد.
زیرا به خودم میگفتم میتوانم
دوستان صمیمی و واقعی پیدا کنم،
دوستانی که قرار است کنار من باشند
و من (در کنار آنان) با شفافیت رفتار کنم و خودم باشم.
اما فکر میکنم که این
خطراتی هم به همراه دارد؛ تو
قرار است افرادی را از دست بدهی،
اما دیگرانی را به دست بیاوری،
که بسیار برای
آسایش تو ارزشمندتر هستند،
و تو را حمایت خواهند کرد و تو را بالا خواهند کشید،
میدانی، آنها مطمئن میشوند که حالت خوب است.
زیرا واقعا برایشان اهمیت داری
و کسانی که اینگونه نیستند،
نیازی نیست در دایره دوستان نزدیک تو باشند،
و این به مقداری، نمیدانم، احساس میکنم …
احساس میکنم ما باید خیلی خیلی سریع بزرگ شویم،
احساس میکنم تا اندازهای، کودکی من
به گونهای از وسط بریده شد، متوجهی؟
نمیدانم. دیگران در دبیرستان
احساس میکردم، زندگی اونها مثل «یک برگ ظریف،
مثل قدم زدن در پارک است و این که بتونی بگی من فقط
میخوام بوی رزها را استشمام کنم» و من از اون طرف،
در مورد «آزمون استعداد تحصیلی»
که سه سال بعد قرار بود برگزار شود، مضطرب بودم. متوجهی چه میگویم؟
و نمیدانم. فکر میکنم … شاید
گاهی اوقات چیزهای خوب و بد وجود دارند،
چون بعضی اوقات، نمیدانم
این عبارت را شنیدهام که اگر مضطربی
به این خاطر است که برای آینده نگرانی
اگر افسردهای به این خاطر است که
نگران گذشتهای، و اگر
خوشحال و راضی هستی، به این خاطر است که
فقط در حال زندگی میکنی. و یکی از
سختترین چیزها برای من ماندن در زمان حال است
این یکی از سختترین کارها
برای من است. زیرا
فکر کردن به حال و اکنون در من نهادینه نشده است. چون
من همیشه به این فکر میکنم که
فردا چه پیش خواهد آمد؟ میدانی؟
زیرا من فکر میکنم که در این حلقه تکرار شونده هستم،
جایی که احساس میکنم باید
به دو یا سه قدم بعدی فکر کنم. زیرا نمیدانم
چه چیزی قرار است اتفاق بیفتد، بنابراین به یک برنامه نیاز دارم.
میدانی منظورم چیست؟ همچین چیزی.
آیا تو هم بعضی اوقات اینطور فکر میکنی؟
بله. اینطور است که یا تو
در گذشته و اتفاقاتی که افتاده متوقف شدی،
یا چیزهایی که میتوانستی بگویی
کارهایی که میتوانستی بکنی و همچنین
در مورد آینده فکر میکنی و اینکه
چه کارهایی میتوانم بکنم. چیزهایی از این دست. آره
آره. این یک چرخه معیوب است.