مناظره آن و جودی: آیا زندانی شدن والد، هیچ تاثیر مثبتی هم دارد؟

آن و جودی، دو نوجوان از دو قاره مختلف، با تجربه مشابه، زندانی بودن پدر، گفت‌وگویی با هم انجام داده‌اند و از تجربه‌هایشان گفته‌اند. در این قسمت از گفت‌وگو که با کمک موسسه «خانواده‌های بیرون» در اسکاتلند تدارک دیده شده، این دو نوجوان تاثیرات احتمالی مثبت زندانی شدن والدین و اهمیت گفت‌وگو کردن درباره تجربه زندانی بودن والد با هم صحبت می‌کنند.

گفت‌وگوی آن‌ها نشان می‌دهد که با همه تفاوت‌های سیستم‌های‌ قضایی، تجربه و احساسات کودکان از غیبت والدین‌شان به خاطر زندان، مشابه است و بیان تجربه‌شان به ما می‌گوید که این سیستم اشکال دارد و باید برای رفع آن با کمک خود کودکان تلاش کنیم.

این ویدیو توسط موسسه بین‌المللی کودکان زندانیان، ترجمه، زیرنویس و بازنشر شده است. موسسه بین‌المللی کودکان زندانیان و موسسه «خانواده‌های بیرون»، هر دو از اعضای ائتلاف جهانی کودکان دارای والدین زندانی هستند و انتشار ویدیو با مجوز موسسه «خانواده‌های بیرون» توسط اعضای ائتلاف انجام شده است.


خب،‌ طبیعتا ما درباره

تاثیرات منفی زندانی بودن، حبس کشیدن،

هرچی اسمش رو می گذاری، صحبت کردیم، اما من قصد دارم بپرسم

آیا این تجربه تأثیر مثبتی هم‌ در زندگیت داشته؟ 

بدون شک، تو این کتاب رو نوشتی، شکی نیست،

مثلا آیا این کار به تو کمک کرده؟ آیا این راهی برای تو بوده

برای اینکه بگی: «من این تجربه واقعا بد را داشتم،

اما تونستم موقعیتم را طوری مدیریت کنم که این اتفاق ازش بیرون بیاید، که

چیز خوبی بود.» آیا اینطور احساس می‌کنی؟ 

احساس می‌کنم … احساس می‌کنم که آنچه که من امروز هستم،

خیلی مثبت و آنچه که از آن تجربه بیرون اومده، خوبه.

می‌خوام بگم شخصی که هستم، در این لحظه،

بسیار افتخار می کنم به مسیری که آمدم و

به هیچ عنوان به خاطر هیچ چیزی از اون دست نمی کشم.

احساس می‌کنم که من زحمت بسیاری کشیدم، حتی

نمی‌دونم، برای اینکه امکان این را داشته باشم که اینجا با تو صحبت کنم،

متوجه می شی؟ و نمی‌دونم، مثل یک سطحی است از …

احساس می‌کنم مثل یک سطحی است که انگار … زندانی شدن پدرم من را

به دیدگاهی متفاوت نسبت به مسائل سوق داده. بدون شک، این یک چیزی است

که باعث شده‌ که کمی سریع‌تر از

اکثر مردم بزرگ شم، می‌دونی؟ فقط بطور طبیعی اتفاق افتاده

اما احساس می‌کنم که این اتفاق من را به سمت یافتن

راه خود و تبدیل شدن به نمی‌دونم،

نیروی محرکه خودم ترغیب کرده. و نمی‌دونم، احساس می‌کنم، نمی‌دونم،

نمی‌دونم، نمی‌دونم … مثلا، این که چطور تکامل پیدا کردم،

فکر می‌کنم این چیز مثبتیه که از آن بیرون آمده، می‌دونی! 

من فکر می‌کنم که برای من الان مهم ترین چیز

اینه که سعی کردم از این تجربه به سود خودم بهره ببرم.

مثل این که تصمیم گرفتم وارد مسیر درس حقوق بشم.

بیشتر به این دلیله که حس می‌کنم می‌تونم به دیگران کمک کنم،

می‌تونم از تجربیات خودم برای کمک به دیگران استفاده کنم.

و همینطور با موسسه «خانواده‌های بیرون»،

حتی قادر بودم با بچه‌ها و جوانان صحبت کنم

و مثلا اینکه بگم: «نگاه کن، الان ممکنه زمان سختی برات باشه،

اما در پایان این تونل، روشنی وجود داره،

چیزی در انتهای این مسیر در انتظار تو هست.

تنها کافیست که سخت تلاش کنی و قوی بمونی

تا بتونی از این مرحله عبور کنی.» به همین دلیل، هم مثلا کتاب

و هم مثلا نظرات تو،‌ … نه فقط نظراتت،

راهنمایی‌ها و کمک‌هات به نظر من خیلی کمک کننده است

به دیگران. امروز قبل از اینکه بیام

درباره این فکر می‌کردم که بچه‌ها و جوانان

از سراسر جهان سوالاتی برای ما فرستادن،

مثلا از کره و آمریکا و همه جا. خوبه که بدونیم

افراد دیگری هم وجود دارن، چون به طور معمول

به این مسئله فکر نمی‌کنیم. فکر می‌کنیم: «اه، من در این موقعیت هستم،

هیچ کس دیگری نمی‌تونه در این موقعیت باشه، چون هیچ کس دیگری چیزی درباره‌اش نمیگه.»

اما واقعیت اینه که ما امروز اینجا هستیم و در این باره صحبت می‌کنیم،

امیدوارم که این اقدام ما بتونه برای دیگران هم مفید باشه، و

تأثیری که لازمه را بر اونها داشته باشه یا حتی

اینکه فقط بدونن اگر احساس می‌کنن که «من تنها کسی هستم

که این را تجربه می‌کنم»، آنها تنها نیستند و دیگرانی هم

وجود دارن که این تجربه را دارند، حتی با وجود این که … اختلاف

بین سیستم قضایی ایالات متحده و اسکاتلند زیاد است،

ولی واقعیت این است که ما احساسات مشابهی را تجربه می‌کنیم،

همان ناراحتی، عصبانیت، غم، همه چیز.

این همچنین نشون می ده با وجود این که

در کشورهای مختلف، قاره‌های متفاوت، هر چی، ما، به عنوان کودک

و افراد جوان، شرایط مشابهی را تجربه می‌کنیم،

که نشون می‌ده در این مورد یک مشکلی وجود داره که باید

با آن برخورد بشه یا می‌تونیم آن را با ابراز نظر بیان کنیم،

و بگیم: «این، شرایط خوبی نیست، بنابراین باید آن را تغییر بدهید.» و به همین دلیل،

هر کسی در هر کجا، قادر باشه که واقعا

بتونه امروز اینجا بنشینه و در این باره صحبت کنه، امید داریم که

می‌تونه به دیگران در وضعیت مشابه کمک کنه.

به نظرم چیز بزرگی که به دست آوردم اینه که

در شرایطی مثل این، مثل همه‌ افراد

با احساس شدیدی از

انزوا مواجه می‌شوم و این احساسات کاملا مجاز هستند، این احساسات

کاملا معتبر هستند، چون واقعا منزوی می‌شوی،

چون نمی‌دونی چه کسی داره

همان چیزی که شما دارید تجربه می‌کنید رو داره تجربه می‌کنه، و این، خیلی

سخته که از آن حس شرم و گناه عبور کنی، تا قادر باشی

چنین مکالمه‌ای در مورد شرایطت با دیگران داشته باشی. ولی به نظرم این مهمه که

این مکالمه‌ها اتفاق بیفته و این اتفاق

یک باره نمی‌افته، می‌دونی منظورم چیه؟ یعنی همه‌ این چیزها

برای من یکباره اتفاق نیفتاد. مثلا اینطوری نبود که یک روز صبح بیدار بشم

و بگم: «هی رفقا! من می‌خوام تمام

داستان زندگیم رو الان به شما بگم.» نه! مثل این بود که شروع شد … ابتدا کم کم شروع کردم،

شروع کردم با نوشتن درباره‌اش، شروع کردم به فکر کردن

درباره‌اش و، می‌دونی، شاید تو با یکی از دوستانت شروع کنی،

یا شاید با غریبه‌ای که با اون در اتوبوس آشنا شدی، شروع کنی …

آره

می‌دونی منظورم چیه؟ شاید تو

با یک گفتگو با یک نفر در مسیر شروع کنی،

مثلا تو هواپیما. یکی از بهترین گفتگوهایی

که داشتم، با کسانی بود که در هواپیما بودند، کسانی که من

دیگه هرگز دوباره ندیدمشون – ولی اون یک گفت‌وگوی خیلی خوب بود.  

جایی که، خوب، می‌دونم این شخص رو هیچ وقت دوباره نخواهم دید،

می‌تونستم تصمیم بگیرم چه بخشی از داستانم رو قراره بگم. می‌فهمی؟

این می‌تونه برای تو آغاز حرکت باشه

یا باعث بشه بیشتر احساس راحتی کنی،

نمیدونم، نه به این معنی که حس کنی

این اتفاق، مال توست و این چیزیه که تو هستی – بلکه به این معنی که

این یک روایته که در اطراف تو هست، شاید در اطراف تو

روایتی که خودت برای خودت داری می سازی و اون

روی تو تاثیر می گذاره، پس این مهمه. پس چرا مردم رو

از اون بخش از خودت برای مدت طولانی دور نگه میداری؟ می‌دونی منظورم چیه؟ 

به خصوص اگه انتظار داری که اون افراد رو در زندگی خودت داشته باشی،

می‌دونی؟ می‌خوای برای مدت طولانی در زندگیت نگهشون داری. برای مردم این مهمه که

تو رو بشناسند، و من فکر می‌کنم یک قسمت بزرگی از شناختن

شخص دیگه، دونستن چیزیه که بر روی اون تاثیر می‌گذاره.

خیلی از مواقع من فکر می‌کنم، نمی‌دونم تو چطوری،

ولی من تمایل دارم وضعیت رو بدتر از اون چیزی که هست بکنم.

به همین دلیل در ذهنم می‌گم: “نه، اگه به کسی درباره زندانی شدن پدرم بگم،

احتمالا… نمی‌دونم اونها چه کار می کنن،

ولی برای من پایان خوبی نداره.»

و در عمل، وقتی تو واقعا به دیگران واقعیت رو می‌گی، آن‌ها

بیشتر تو رو درک می‌کنند، اما اون، فقط یک فکر

در ذهن تو هست: « نمی‌تونم درباره اون اتفاق چیزی بگم، چون

این، فقط نظر اونها رو کاملا در مورد من تغییر می‌ده.»

و به همین دلیل، بعضی وقت‌ها من می‌ترسم

به بعضی‌ها چیزی بگم. اما در طول سال‌ها، بیشتر

اعتماد به نفس پیدا کردم. چرا باید شرمسار باشم؟ این…

مربوط به من نیست. من به زندان نرفتم. این من نیستم

که کار اشتباهی انجام داده باشم، اما اشتباهات دیگران

الان و در یک مسیر دیگه بر روی من تاثیر گذاشته 

اما من تمایل دارم که …. من خیلی زیاد فکر می کنم.

نمی‌دونم تو چطوری ولی…

آره، می‌فهمم.

…این فقط یک نوع فکر مداومه : «ولی اگه این کار را انجام بدم چه اتفاقی می افته؟»

 یا «اگه این حرف را بزنم چه می‌شود؟» حتی سعی می کنم نشونه‌ای هم ندم.

مثل چیزی که در مورد مدرسه می گفتی، مثل

درس تاریخ، وقتی داشتی در مورد زندان و این طور چیزها حرف می‌زدی؛

من نمی دونم در مورد تو چطوره، اما وقتی من در کلاس نشسته بودم،

مثلا درس سیاست یا مطالعات مدرن، حتی وقتی کلمه «زندان» مطرح شد،

مثل این بود که به خودم می‌گفتم: «خدایا، آیا کسی درباره وضعیت من اطلاع داره؟»

یک کم تو رو می لرزاند، مثل کلمه «بازداشتگاه»،

من این کلمه رو که بشنوم به خودم می‌گم «آه خدای من، لطفا … » 

«آیا کسی متوجه شد که من شکستم؟ کسی به این توجه کرده که من نگرانم؟»

در حقیقت، شاید هیچ کسی، احتمالا هیچ کس نمی دونه

چه اتفاقی می‌افته، اما این، ترس مستمره،

مثل اینکه اگر از کنار آنها رد بشی و اونها در حال خنده باشن

فکر می کنی: «آه، اونها به خاطر این چیزی که برای من رخ داده منو مسخره می کنن» 

آره، و همه اینها درونی هم هست، می‌دونی

منظورم چیه؟ همه این چیزها درون تو اتفاق می‌افته و تو فقط مثل این هستی: 

«آه!» فقط دارم دور خودم می‌چرخم، و با خودم فکر می‌کنم: «الان کاملا خسته‌ام از اینهمه درگیری با مشکلات درونی خودم!»